داستان دراماتیکی


میخام یه داستانی براتون تعریف کنم که خعلی غم انگیزه
:

داستان, داستانِ مردی بود که با یه سایه که شبا از پنجره ساختمون روبرویی میوفتاد کنار دستش رابطه عاشقانه برقرار کرده بود
ولی فقط از معشوقش یه سایه میدید نه چیز بیشتری
تا اینکه به علت گرونی و عدم پرداخ قبضا
مرد قصه ما دیگه نتونست حتا سایه نعشوقشُ ببینه
برا همین رو به خوردن مشروب آوردی
مشروبی که میدونس با خوردنش بیناییشُ از دست میده

No comments:

Post a Comment